ماجرای چه کشکی، چه پشمی


چوپانی گله را به صحرا برد،به درخت گردوی تنومندی رسید.از آن بالا رفت و به چیدن گردو

مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت.خواست فرود آید،ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.

در حال،مستاصل شد...

از دور،بقعه ی امامزاده ای را دید و گفت:« ای امامزاده!گله ام نذر تو،از درخت سالم پایین بیایم. »

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه ی قوی تر ی دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.

گفت:« ای امامزاده!خدا راضی نمی شود که زن و بچه ی من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه ی گله را صاحب شوی.نصف گله را به تو 

می دهم و نصفی هم برای خودم...»

قدری پایین تر آمد.وقتی که نزدیک تنه ی درخت رسید،گفت:« ای امامزاده!نصف گله را چطور نگهداری می کنی ؟ آن ها را خودم نگهداری می کنم،در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو

می دهم.»وقتی کمی پایین تر آمد گفت:« بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود،کشکش مال تو،پشمش مال من به عنوان دستمزد.»

وقتی باقی تنه را سر خورد و پایش به زمین رسید،نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:« مرد حسابی!چه کشکی چه پشمی ؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم.غلط زیادی که جریمه ندارد.»


 «کتاب کوچه، احمد شاملو »