وبلاگی پر از مطالب خواندنی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های زیبا» ثبت شده است

خوش شانسی یا بدشانسی ؟


یک روز اسب به طرف تپه ها فرار کرد و وقتی همه همسایه های کشاورز با پیرمرد به خاطر بد شانسی اش اظهار همدردی می کردند او جواب می داد :((بد شانسی؟یا خوش شانسی؟چی کسی می داند))


یک هفته بعد اسب با گله ای از اسب های وحشی از تپه ها برگشت این بار همسایه ها به خاطر خوش شانسی اش به کشاورز تبریک گفتند او جواب داد :


((خوش شانسی یا بد شانسی؟ چه کسی می داند؟))


روزی وقتی پسر کشاورز تلاش میکرد تا یکی از اسب های وحشی را رام کند،از پشت اسب افتاد وپایش شکست  .همه فکر کردند بدشانسی بزرگی است بجز کشاورز.تنها عکس العمل او این بود :((بدشانسی ؟یا خوش شانسی؟چه کسی میداند؟))


چند هفته بعد ارتش آن روستا آمد و هر جوانی را که دارای بدن سالمی بود مشمول نظام وظیفه می کردند


اما وقتی آنها پسر کشاورز را با آن پای شکسته دیدند او را رها کردند


حالا آن خوش شانسی یا بدشانسی ؟چه کسی میداند


نکته اخلاقی :هیچوقت نگیید من بد شانسم یا من خوش شانسم چه کسی میداند ؟


۲۹ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۰۰ ۱۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
خواندنی ها

برو کشکت را بساب


♦️می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.


شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.


مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای می‌خرد شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود.


کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب.»


۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۷ ۲۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
خواندنی ها

داستانی زیبا از امام خمینی (ره)


امام خمینی (ره) در خاطره ای به مرحوم حاج احمد آقا می فرمودند:

در زمان رضاخان که عمامه ها را از سر روحانیون بر می داشتند، رفتم نان بخرم، دیدم یک روحانی که مجبور شده بود عمامه اش را بر دارد و تکه نانی خریده بود و داشت آن را می خورد، رو به من کرد و گفت:

گفته اند عمامه ها را بردارید. من هم آن را دادم به یک زن یتیم دار تا برای بچه هایش پیراهن درست کند. فعلا هم که نانی خوردم. بحمدالله سیر شدم. تا ظهر هم خدا بزرگ است.

امام فرموده بود: احمد! خدا می داند چقدر حسرت احوالات آن مرد را می خورم! یعنی این قدر بی تعلق و سبک بار است و دنیا را تا این حد کوچک و موقت گرفته است و غصه ای برای آن نمی خورد

منبع: از احتضار تا عالم قبر


کانال تلگرامی موعظه های تکان دهنده

۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۵۸ ۲۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
خواندنی ها

کرم ضد سیمان دارین؟


وارد داروخانه شدم و منتظر بودم تا نسخه‌ام را تحویل دهند. فردی وارد شد و با لهجه‌ای ساده و روستایی پرسید: «کرم ضد سیمان دارین؟»


فروشنده که انگار موضوعی برای خنده پیدا کرده بود با لحنی تمسخرآمیز پرسید: «کرم ضد سیمان؟ بله که داریم. کرم ضد تیر آهن و آجر هم دارم. حالا ایرانیشو میخوای یا خارجی؟ اما گفته باشم خارجیش گرونه‌ها.»


مرد نگاهش را به دستانش دوخت و آنها را رو به صورت فروشنده گرفت و گفت: «از وقتی کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده، نمی‌تونم صورت دخترمو ناز کنم. اگه خارجیش بهتره، خارجی بده.»



۱۸ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۰۰ ۲۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
خواندنی ها

ارزش شکستن دل چقدره؟


زن پاشو محکمتر روی گاز فشار داد ، باید خودشو سریع میرسوند...... نه!!!

صدای برخورد ماشین با سپر گلگیر روبرویی....ماشین کاملا نو بود و چند روز بیشتر نبود که اونو تحویل گرفته بودند.چطوری باید جریان تصادف و به شوهرش توضیح میداد.... خدایا!!!باید مدارکش رو حاضر میکرد.

در حالی که از یه پاکت قهوه ای رنگ بزرگ مدارکش رو بیرون میکشید، تکه کاغذی از توی اون زمین افتاد که روی اون با خطی کلفت و شتاب زده نوشته شده بود...عزیزم در صورت تصادف یادت باشه، که من تو رو دوست دارم نه ماشین رو! زن اروم گرفت و با لبخندی از ماشین پیاده شد.


وقتی پیرهنمون با اتو میسوزه یا قشنگترین ظرف کریستالمون میشکنه، دیوارهای خونه خط خطی میشه 


یادتون باشه هیچکدوم ارزش شکستن دلی رو نداره!


۲۴ دی ۹۴ ، ۰۶:۰۰ ۱۹ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۱
خواندنی ها

داستان زیبای نجات عشق


روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.

وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»

ادامه مطلب...
۰۴ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
خواندنی ها

داستان چه کشکی چه پشمی


ماجرای چه کشکی، چه پشمی


چوپانی گله را به صحرا برد،به درخت گردوی تنومندی رسید.از آن بالا رفت و به چیدن گردو

مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت.خواست فرود آید،ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.

در حال،مستاصل شد...

ادامه مطلب...
۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۲ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
خواندنی ها
http://www.IraniTopSite.com , ايرانی تاپ سايت