از کاسبی پرسیدند:

چگونه دراین کوچه پرت و بی عابرکسب روزی میکنی؟ 

گفت:آن خدایی که فرشته مرگش

مرا در هرسوراخی که باشم پیدامیکند

چگونه فرشته روزیش مراگم میکند


پسری بااخلاق ونیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود

پدردخترگفت:

توفقیری ودخترم طاقت رنج وسختی ندارد,پس من به تودخترنمیدهم

پسری پولدار,امابدکردار به خواستگاری همان دختر میرود

پدردخترباازدواج موافقت میکندودر مورد اخلاق پسرمیگوید:

انشاءالله خدا اوراهدایت میکند

دخترگفت:پدرجان

مگر خدایی که هدایت میکند

باخدایی که روزی میدهدفرق دارد؟


ازحاتم پرسیدند: بخشنده ترازخود دیده ای

گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دوگوسفند بود

یکی را شب برایم ذبح کرد

ازطعم جگرش تعریف کردم

صبح فرداجگر گوسفند دوم را نیزبرایم

کباب کرد

گفتند:توچه کردی؟

گفت:پانصدگوسفندبه اوهدیه دادم

گفتند پس توبخشنده تری

گفت:نه.چون او هرچه داشت به من داد،امامن اندکی ازآنچه داشتم به اودادم


عارفی راگفتند:

خداوند راچگونه میبینی؟!

گفت آنگونه که همیشه میتواندمچم رابگیرد امادستم رامیگیرد.یادخدارافراموش نکنیم