عصر یک جمعه دلگیر  دلم گفت بگویم بنویسم

که چرا عشق به انسان نرسیده است

چرا آب به گلدان نرسیده است

چرا لحظه ی باران نرسیده است

به هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است

به ایمان نرسیده است وهنوزم که هنوز است

غم عشق به پایان نرسیده است