وبلاگی پر از مطالب خواندنی

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان زیبا و خواندنی» ثبت شده است

داستان کوتاه " از رموز موفقیت "

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: 

 

 من کور هستم لطفا کمک کنید. 

 

 روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت، فقط چند سکه در داخل کلاه بود. روزنامه نگار چند سکه داخل کلاه انداخت و با مرد کور درد و دل کرد. مرد کور خیلی آه و ناله می کرد و از اینکه مردم بینا به فکر امثال او نیستند، شِکِوه و شکایت داشت. روزنامه نگار، ایده ایی به ذهنش رسید و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. 

ادامه مطلب...
۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خواندنی ها

داستان کوتاه. حتما بخونید

 یک استاد جامعه شناسی به همراه دانشجویانش به محله های فقیر نشین بالتیمور رفت تا در مورد دویست نوجوان و زندگی فعلی و آینده آنها تحقیقی انجام دهد. از دانشجویان خواسته شد ارزیابی خود را در باره تک تک این نوجوان ها بنویسند. دانشجویان برای همه آنها یک جمله را تکرار کردند: 

 

 او شانسی برای موفقیت ندارد. 

ادامه مطلب...
۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۶:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خواندنی ها

عصبانیت و عشق

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ 

 

 شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم. 

 

 استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟ 

ادامه مطلب...
۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۶:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خواندنی ها

داستانی زیبای آسیاب به نوبت

آسیاب به نوبت:


رفت روزی زاهدی در آسیاب

آسیابان را صدا زد با عتاب


گفت دانی کیستم من گفت :نه

گفت نشناسی مرا، ای رو سیه


این منم ، من زاهدی عالیمقام

در رکوع و درسجودم صبح وشام


ذکر یا قدوس ویا سبوح من

برده تا پیش ملایک روح من

ادامه مطلب...
۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خواندنی ها

داستان زیبای ماهیگیر و پادشاه


حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.

همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.

مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.

قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.

ادامه مطلب...
۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
خواندنی ها

قضاوت زودهنگام


sib-gaz-zade


دختر کوچولوی ملوس دو تا سیب در دو دست داشت. در این موقع مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت، "یکی از سیباتو به من میدی؟" دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت، "بیا مامان این سیب شیرین‌تره!" مادر خشکش زد. چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه بود.

هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.

۱۸ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
خواندنی ها
http://www.IraniTopSite.com , ايرانی تاپ سايت