کربلا


یادم آمد شب بی چتر و کلاهی که به بارانی مرطوب خیابان زدم آهسته و گفتم چه هوایی است 

خدایی من و آغوش رهایی

سپس آنقدر دویدم طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی

دلم آرام شد آنگونه که هر قطره ی باران غزلی بود نوازشگر احساس که میگفت فلانی!