دو هفته ای میشد ندیده بودمش حتی صداشو نشنیده بودم.خیلی دلتنگش شده بودم هر کاری میکردم که بهش فکر نکنم اما نمی شد. بعد دو هفته زنگ زد. پشت کامپیوتر نشسته بودم و مطالب کانال شعر رو میخوندم. وقتی باهاش حرف میزدم خیلی خوشحال بودم کلی حرف هم داشتم که باهاش بزنم اما چون از کربلا تماس گرفته بود نمی شد خیلی حرف زد.
یه دفعه چشمم به شعری که توی کانال بود جلب شد.دقیقا چیزی بود که من میخواستم و این شعر رو از پشت گوشی براش خوندم:
برگرد ! تا وقتی نمیآیی نمی چسبد !!
بانوی من ! پاییز، تنهایی نمی چسبد!!
وقتی نباشی پیش من ، پاییز جای خود
هرچیز زیبا و تماشایی نمیچسبد!!
بر سرزمین غصبی دل، بعد تو، شاهم !
بر مُلک خالی ، حکم فرمایی نمیچسبد!!
دار و ندارم بودهای ، هستی وخواهی بود
دار و ندارم ! بی تودارایی نمیچسبد!!
کم "هیتلک" نشنیدهام امّا "معاذالله"
وقتی زلیخا نیست ، رسوایی نمیچسبد!!
هر چند تلخی میکنی ، شیرین من! با من
بی قند لبخندت ولی چایی نمیچسبد.!!
از تو فقط یک عکس پیشم مانده ، بانوجان!
میبوسمت اما مقوایی نمیچسبد!