وبلاگی پر از مطالب خواندنی

۵۱ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

چرا دعاهای ما مستجاب نمی شود


امیر المؤمنین علی علیه السلام روز جمعه در کوفه سخنرانی زیبایی کرد، در پایان سخنرانی فرمود:

ای مردم! هفت مصیبت بزرگ است که باید از آنها به خدا پناه ببریم:

1- عالمی که بلغزد.

2- عابدی که از عبادت خسته گردد.

3- مؤمنی که فقیر شود.

4- امینی که خیانت کند.

5- توانگری که به فقر درافتد.

6- عزیزی که خوار گردد.

7- فقیری که بیمار شود.

در این وقت مردی برخواست، عرض کرد:

یا امیر المؤمنین! خداوند در قرآن می فرماید: (ادعونی استجب لکم):

مرا بخوانید، دعا کنید، تا دعایتان را مستجاب کنم.

اما دعای ما مستجاب نمی شود؟

حضرت فرمود: علتش آن است که دلهای شما در هشت مورد 

یک: این که خدا را شناختید، ولی حقش را آن طور که بر شما واجب بود بجا نیاوردید، از این رو آن شناخت به درد شما نخورد.

دو: به پیغمبر خدا ایمان آورید ولی با دستورات او مخالفت کردید و شریعت او را از بین بردید! پس نتیجه ایمان شما چه شد؟

سه: قرآن را خواندید ولی به آن عمل نکردید و گفتید:

قرآن را به گوش و دل می پذیریم اما به آن به مخالفت برخواستید.

چهار: گفتید ما از آتش جهنم می ترسیم در عین حال با گناهان و معاصی به سوی جهنم می روید.

پنج: گفتید به بهشت علاقه مندیم اما در تمام حالات کارهایی انجام می دهید که شما را از بهشت دور می سازد. پس علاقه و شوق شما نسبت به بهشت کجاست؟

شش: نعمت خدا را خوردید، ولی سپاسگزاری نکردید.

هفت: خداوند شما را به دشمنی با شیطان دستور داد و فرمود: (ان شیطان لکم عدو فاتخذوه عدوا): شیطان دشمن شماست، پس شما او را دشمن بدارید! به زبان با او دشمنی کردید ولی در عمل به دوستی با او برخاستید.

هشت: عیبهای مردم را در برابر دیدگانتان قرار دادید و از عیوب خود بی خبر ماندید (نادیده گرفتید) و در نتیجه کسی را سرزنش می کنید که خود به سرزنش سزاوارتر از او هستید.


با این وضع چه دعایی از شما مستجاب می شود؟ در صورتی که شما درهای دعا و راه های آن را بسته اید پس از خدا بترسید و عملهایتان را اصلاح کنید و امر به معروف کنید و نهی از منکر نمایید تا خداوند دعاهایتان را مستجاب کند. 

بحار: ج 93، ص 277.


۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۳۵ ۱۸ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰
خواندنی ها

10 مطلب خواندنی (ِویژه)

سلام دوستان عزیزم

شروع سال جدید رو پیشاپیش بهتون تبریک میگم.

در این پست بر خلاف پستهای قبلی نمیخوام مطلب جدیدی بزارم.

بلکه میخوام ده تا از پستهای خوبی که قبلا گذاشتم و دوستان ندیدن رو بزارم

امیدوارم مورد پسند شما قرار بگیره.

بهتون پیشنهاد میکنم حتما مطالب زیر رو بخونین.


راستی وبلاگ خواندنیها در وبلاگیها ثبت شد .خوشحال میشم دوستان عزیز نظر خودشون رو در مورد وبلاگ من اونجا ثبت کنن و اگه تمایل داشتن امتیاز هم بدن.                          لطفا اینجا رو کلیک کنید.


فاصله حرف تا عمل

۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۰۸ ۱۴ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
خواندنی ها

رفاقت با سه کس ممنوع!


هر گاه علی علیه السلام به منبر می رفت، می فرمود:

مسلمان باید از رفاقت و دوستی سه کس اجتناب کند؛

1. آدم بی باک و هرزه (در گفتار و رفتار).

2. احمق (کم عقل).

3. دروغگو.

زیرا آدم بی باک و هرزه، کارهایش را به تو آرایش می دهد و می خواهد که تو هم مانند او باشی، چنین شخصی هرگز به درد دین و آخرت تو نمی خورد، دوستی با او جفا و سخت دلی و رفت و آمدنش بر تو، ننگ و عار است.

و اما احمق، هرگز خیر و خوبی از او به تو نمی رسد. هنگام مشکلات امیدی به او نیست، اگر چه در حل آن تلاش کند و چه بسا اراده کند بر تو خیری رساند (ولی به واسطه حماقتش) به تو ضرر می زند. پس مرگ او بهتر از زندگی اوست و سکوت او بهتر از سخن گفتنش و دوری از وی بهتر از نزدیکی با او می باشد.

و اما دروغگو، هیچگاه زندگی با او بر تو گوارا نیست، سخنان تو را نزد دیگران می برد و گفته آنان را نزد تو می آورد، هرگاه صحبتی را تمام کند سخن دیگری را شروع می کند، ممکن است گاهی راست هم بگوید ولی مردم باور نکنند، می کوشد مردم را به یکدیگر دشمن سازد، در سینه شان کینه برویاند. پس از خدا بترسید و مواظب خویشتن باشید و ببینید که با چگونه افرادی رفاقت می کنید و طرح دوستی می ریزید.

بحارالانوار ج 74 ص 205

۲۵ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۵۵ ۲۷ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
خواندنی ها

چون علی ( ع ) جوان است...


رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم مى خواست گروهى را به جهاد بفرستد، خواست از بین آنان شخصى را امیر لشکر قرار دهد، از یکایک آنان پرسید: که از قرآن چقدر مى دانید؟

هر کدام مقدارى را گفتند: تا نوبت به جوانى که از همه کم سن و سال تر بود رسید. گفت : اى رسول خدا من سوره بقره را مى دانم . حضرت فرمود: تو را امیر لشکر قرار دادم .

گفتند: یا رسول الله صلى الله علیه و آله ، این جوان را بر ما، پیر مردها، امیر مى کنى ؟ حضرت فرمود: ((معه سوره البقره )) او سوره بقره را مى داند و شما نمى دانید.(۱)

و جاى بسى تعجب است ، که اگر جوانى سوره اى از قرآن را بداند و پیران آن را ندانند، استحقاق فرماندهى بر آنان را پیدا مى کند! اما اگر جوانمردى چون على (علیه السلام ) همه علم قرآن و تورات و انجیل و زبور را داشته باشد و به فرموده رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم ((انا مدینه العلم و على بابها)). چنین شخصى را به جرم این که جوان است ، از حق مسلم و خدادادى اش محروم کنند! و زیر بار امامتش نروند

(۱) تفسیر ابوالفتوح رازى ، ج ۱، ص ۵۲


۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۲۴ ۲۴ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰
خواندنی ها

داستانی کوتاه درباره لطف خدا

مرد جوانی مسیحی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود ، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خدا و مذهب می شنید مسخره میکرد.

شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.

مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.

ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ را روشن کرد.

آب استخر برای تعمیر خالی شده بود! 


۱۸ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۰۰ ۲۸ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰
خواندنی ها

عاقبت مسخره کردن حدیث پیامبر


امام زین العابدین علیه السلام فرمود:

انسان نمی داند با مردم چه کند! اگر بعضی امور که از پیامبر صلی الله علیه وآله شنیده ایم به آنان بگوییم ممکن است مورد تمسخر قرار دهند، از طرفی طاقت هم نداریم این حقایق را ناگفته بگذاریم!

ضمرة بن معبد گفت:

- شما آنچه شنیده اید بگویید!

فرمود:

- می دانید وقتی دشمن خدا را در تابوت می گذارند، و به گورستان می برند، چه می گوید؟

- خیر!

- به کسانی که او را می برند می گوید:

ادامه مطلب...
۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۲۴ ۲۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
خواندنی ها

بدترین و بهترین بندگان خدا


روزی حضرت موسی (ع)روبه درگاه ملکوتی خداوند کرد واز درگاهش درخواست نمود بارالها می خواهمبدترین بندهات را ببینم


ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو  اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است .

ادامه مطلب...
۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۰ ۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
خواندنی ها

عاقبت نیش زدن به شوهر

زخم زبان


آیت الله فاطمی نیا نقل کردند:


مرحوم حاج شیخ رجبعلی خیاط با عده ای به کربلا مشرف شده بودند. در میان آنها یک زن و شوهری بودند. 

یک روز که پس از زیارت از حرم بیرون آمده و برمی گشتند، این زن و شوهر با فاصله زیادی از شیخ و در پشت سر ایشان راه می رفتند، در میان راه در ضمن صحبتی که بین آنها می شود، آن خانم یک نیشی به شوهرش زده و سخنی آزاردهنده به وی می گوید.

هنگامی که همه وارد منزل و محل استراحت می شوند و آقا شیخ رجبعلی به افراد زیارت قبول می گوید، به آن خانم که می رسد، می فرماید: تو که هیچ، همه را ریختی زمین!

آن خانم می گوید: ای آقا! چطور؟ من این همه راه آمده ام کربلا، مگر من چکار کرده ام؟!

فرمود: 

از حرم آمدیم بیرون، نیشی که زدی، همه اش رفت!


نکته ها از گفته ها، دفتر اول 


۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۰ ۱۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱
خواندنی ها

خوش شانسی یا بدشانسی ؟


یک روز اسب به طرف تپه ها فرار کرد و وقتی همه همسایه های کشاورز با پیرمرد به خاطر بد شانسی اش اظهار همدردی می کردند او جواب می داد :((بد شانسی؟یا خوش شانسی؟چی کسی می داند))


یک هفته بعد اسب با گله ای از اسب های وحشی از تپه ها برگشت این بار همسایه ها به خاطر خوش شانسی اش به کشاورز تبریک گفتند او جواب داد :


((خوش شانسی یا بد شانسی؟ چه کسی می داند؟))


روزی وقتی پسر کشاورز تلاش میکرد تا یکی از اسب های وحشی را رام کند،از پشت اسب افتاد وپایش شکست  .همه فکر کردند بدشانسی بزرگی است بجز کشاورز.تنها عکس العمل او این بود :((بدشانسی ؟یا خوش شانسی؟چه کسی میداند؟))


چند هفته بعد ارتش آن روستا آمد و هر جوانی را که دارای بدن سالمی بود مشمول نظام وظیفه می کردند


اما وقتی آنها پسر کشاورز را با آن پای شکسته دیدند او را رها کردند


حالا آن خوش شانسی یا بدشانسی ؟چه کسی میداند


نکته اخلاقی :هیچوقت نگیید من بد شانسم یا من خوش شانسم چه کسی میداند ؟


۲۹ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۰۰ ۱۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
خواندنی ها

برو کشکت را بساب


♦️می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.


شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.


مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای می‌خرد شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود.


کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب.»


۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۷ ۲۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
خواندنی ها
http://www.IraniTopSite.com , ايرانی تاپ سايت