وبلاگی پر از مطالب خواندنی

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه حتما بخونید» ثبت شده است

داستان دو گدای یهودی


دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش،اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.

یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: ....

ادامه مطلب...
۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۸:۵۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خواندنی ها

داستان زیبای هندوانه و مرد فقیر


گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت وگفت هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده فقیرم وچیزی ندارم.

هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد وهندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد.فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد،و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده.

هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد،فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین...

این هندوانه خراب را بخاطر تو داده هست و این هندوانه خوب را بخاطر پول.


وای اگر این تفکر در کل زندگی ما باشه...




۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
خواندنی ها

داستانی خواندنی درباره پول

در شهری توریستی در گوشه ای از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمبنای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند و پولی در بساط هیچکس نیست...

ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود.

او وارد تنها هتلی که در این ساحل است می شود،

اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل میگذاردو برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.

ادامه مطلب...
۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
خواندنی ها

داستان خیلی زیبا درباره تفاوت دختر و پسر

 زن و شوهری توافق کردند که در روز اول عروسی در را به روی هیچکس باز نکنند .

ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .

ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم .

شوهر چیزی نگفت ، و در را برویشان گشود . اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت .

سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد . پنجمین فرزندشان دختر بود . برای تولداین فرزند ، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد .

مردم متعجبانه از او پرسیدند : علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟ مرد بسادگی جواب داد : چون این همون کسیه که روزی در را به رویم باز میکنه !

۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خواندنی ها

داستان کوتاه " از رموز موفقیت "

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: 

 

 من کور هستم لطفا کمک کنید. 

 

 روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت، فقط چند سکه در داخل کلاه بود. روزنامه نگار چند سکه داخل کلاه انداخت و با مرد کور درد و دل کرد. مرد کور خیلی آه و ناله می کرد و از اینکه مردم بینا به فکر امثال او نیستند، شِکِوه و شکایت داشت. روزنامه نگار، ایده ایی به ذهنش رسید و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. 

ادامه مطلب...
۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خواندنی ها

داستان کوتاه. حتما بخونید

 یک استاد جامعه شناسی به همراه دانشجویانش به محله های فقیر نشین بالتیمور رفت تا در مورد دویست نوجوان و زندگی فعلی و آینده آنها تحقیقی انجام دهد. از دانشجویان خواسته شد ارزیابی خود را در باره تک تک این نوجوان ها بنویسند. دانشجویان برای همه آنها یک جمله را تکرار کردند: 

 

 او شانسی برای موفقیت ندارد. 

ادامه مطلب...
۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۶:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خواندنی ها
http://www.IraniTopSite.com , ايرانی تاپ سايت