این شعر رو یکی دوسال پیش سروده ام. گفتم امروز که روز عیده بزارم و شما هم بخونین

شبی نالان زحال خویش بودم

و در فکر و خیال کیش بودم


در آن شب آرزوها راشمردم

و هر یک را به آهی من سپردم


هزاران آرزوی مانده بر دل

هزاران بار چون خر مانده در گِل


هزاران آه براحوال زارم

هزاران تف به این شانسی که دارم


هزاران شب که یاد کیش بودم

و در آنجا به فکر خویش بودم


هزاران را رها کن قصه را گو

مگر اقبال و شانس بر تو کند رو


خلاصه اصل مطلب را بگویم

همان شب خواب ناز آمد به سویم


میان خواب دیدم بنده ،غولی

ز رخسازش به جان افتاد هولی


شدم لرزان و رویم چون لبو گشت

در آن اوضاع مرگم آرزو گشت


به ناگه غول آمد روبرویم

بگفتا ای تمام آبرویم


تویی ارباب و اربابات فدایت

تو مولایی و بنده خاک پایت


صدایم همچو بیدی بود لرزان

در آن حالت که بودم بنده ترسان


ندایش دادم ای غول دغلباز

بگو نام و نشانت ای زبانباز


بگفتا ای دلت دریای اندوه

تمام آرزوهایت چو یک کوه


منم نوحی که دریا رام من شد

منم مردی که روزی کوهکن شد


تمام آرزوها را به یک آن

برآورده نمایم سهل و آسان


تو هم گر آرزو داری بیاور

برآورده نمایم یک به یک سر


کمی هول و کمی گیج و کمی منگ

درآن ساعت مخم گردیده بود هنگ


به سختی جمع کردم فکر خود را

بگفتم بخت و شانس رو کرده حالا


نخستین آرزویم کیش باشد

سفر همراه قوم و خویش باشد


پس از آن آرزوها را کنم لیست

که این کار درست است نمره ام بیست


همینکه خواستم لب وا کنم من

میان قلب او جا واکنم من


بگویم آرزوها را به آن غول

بگیرم قول یک ماشین پرپول


صدای داد مادر را شنیدم

به یکباره زجای خود پریدم


تمامش خواب و رویا بود ای داد

من و کیش و سفر ای داد بیداد