اگر شعرم چنان باشد که بارانی کند چشمت
قلم را من شکسته ، دفترم را می زنم آتش
اصفهان با آن همه وسعت شده نصف جهان
یک وجب قد داری و کل جهانم گشته ای
مهدی صحبتی
از خاک مرا برد و به افلاک رسانید
این است که من معتقدم عشق زمینی است
فاضل نظری
از لب سرخ تو حرفی نزدم میترسم
زعفران باد کند دست خراسانی ها
از زلزله و عشق خبر کس ندهد
آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای!
شفیعی کدکنی
آب است ولی شراب را می خواهد!
بر موی تو پیچ و تاب را می خواهد!
ای وای به حال آن بسیجی که دلش؛
یک دختر بد حجاب را می خواهد
از خودِ صبح فقط منتظرم شب بشود
تا پتو را بکشم روی سرم گریه کنم...
نفیسه سادات موسوی
از مسیر دیگری باید بیایم خسته ام
از خیابان "وصال " و راه بندان بودنش
کاظم بهمنی
آنکه گفت ممنوع باشد خیمه و هر داربست
گردنش را قنبر مولای ما بر دار،بست
آمدی تشریف بردی بی سلام و بوسه ای
مثل ماموران تشریفات اعدام آمدی