وبلاگی پر از مطالب خواندنی

۵۱ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

قطره ای از دریای بی کران رسول الله - برو بخشیدم(خیلی زیباست)



ﺑﻤﻨﺎﺳﺒﺖ ﻭﻻ‌ﺩﺕ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻧﻮﺭ ﻧﺒﯽّ ﻣﮑﺮﻡ ﺍﺳﻼ‌ﻡ(ﺹ)


ﻗﻄﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺑﯿﮑﺮﺍﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﻋﺎﻟﻤﯿﺎﻥ؛

"ﺑﺮﻭ ﺑﺨﺸﻴﺪﻡ"



ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻛﻠﻴﻨﻲ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ(ﺳﻼ‌ﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ) ﻧﻘﻞ ﻣﻲ‌ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎﻱ ﺟﻨﮓ ﺳﻴﻠﻲ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻴﻦ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﮐﺮﻡ(ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ) ﻭ ﺳﭙﺎﻫﻴﺎﻧﺶ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺷﺪ. ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﻱ ﺭﺯﻣﻲ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺣﻀﺮﺕ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪ. ﺩﺷﻤﻦ ﻫﻢ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺍ ﻣﻐﺘﻨﻢ ﺷﻤﺮﺩ ﻭ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﺎﻧﺪ.


ﺷﻤﺸﻴﺮ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣَﻦ ﻳُﻨﺠﻴﻚ ﻣﻨّﻲ» ﺳﭙﺎﻫﻴﺎﻧﺖ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ! ﺑﻴﻦ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻴﭻ ﻓﺎﺻﻠﻪ‌ﺍﻱ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﻲ‌ﺩﻫﺪ؟

ادامه مطلب...
۰۷ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خواندنی ها

داستان زیبای نجات عشق


روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.

وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»

ادامه مطلب...
۰۴ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
خواندنی ها

قیمت جهنم


در قرون وسطا و دوران اوج قدرت کلیسا ها ، عقاید و خرافه های دینی که کشیش ها به وجود آورده بودند ، شدت گرفته بود و راهب ها به قدرت رسیده بودند... کشیش ها بهشت را به مردم می فروختند!! مردم نادان هم در ازای پرداخت کیسه های طلا ، دست نوشته ای به نام سند دریافت میکردند!!


فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد ، نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:


قیمت جهنم چقدر است ؟

ادامه مطلب...
۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
خواندنی ها

کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد



کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد

در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.

ادامه مطلب...
۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۹:۰۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خواندنی ها

داستان دو گدای یهودی


دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش،اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.

یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: ....

ادامه مطلب...
۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۸:۵۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خواندنی ها

خود را تغییر دهیم نه جهان را




ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .

یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .

روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .

رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند . خود را تغییر دهیم نه جهان را




۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خواندنی ها

داستان چه کشکی چه پشمی


ماجرای چه کشکی، چه پشمی


چوپانی گله را به صحرا برد،به درخت گردوی تنومندی رسید.از آن بالا رفت و به چیدن گردو

مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت.خواست فرود آید،ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.

در حال،مستاصل شد...

ادامه مطلب...
۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۲ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
خواندنی ها

سرگذشت یک بچه تنبل-خیلی قشنگه


سرگذشت یک بچه تنبل: خاطره امیر محمد نادری قشقایی

ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.

ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮاﻧﺪﻡ.

ادامه مطلب...
۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خواندنی ها

سخنرانی ملانصرالدین


ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨد ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ

 

ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ

 ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿز با ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺖ ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻨﯽﻃﻠﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺑﻬﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ

ادامه مطلب...
۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۶:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
خواندنی ها

داستان زیبای هندوانه و مرد فقیر


گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت وگفت هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده فقیرم وچیزی ندارم.

هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد وهندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد.فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد،و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده.

هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد،فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین...

این هندوانه خراب را بخاطر تو داده هست و این هندوانه خوب را بخاطر پول.


وای اگر این تفکر در کل زندگی ما باشه...




۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
خواندنی ها
http://www.IraniTopSite.com , ايرانی تاپ سايت