فقیر کوری، با گیتی آفرین می گفت:

که ای ز وصف تو الکن، زبان تحسینم

به نعمتی که مرا داده ای ، هزاران شکر

که من نه در خور لطف و عطای چندینم

خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت:

که تا جواب نگویی، ز پای ننشینم

من ار سپاس جهان آفرین کنم ، نه شگفت

که تیزبین و قوی پنجه تر ز شاهینم

ولی تو کوری و ناتندرست و حاجتمند

نه چون منی ، که خداوند جاه و تمکینم

چه نعمتی است تورا، تا به شکر آن کوشی؟

به حیرت اندر، از کار چون تو مسکینم

بگفت کور: کزین به چه نعمتی خواهی؟

که روی چون تو فرومایه ای نمی بینم!

دیوان رهی معیری