من از اشکی که می ریزد ز چشم یار، می ترسم…

از آن روزی که مولایم شود بیمار، می ترسم…

 

همه ماندیم در جهلی ، شبیه عهد دقیانوس...!

من از خوابیدن مهدی(عج) درون غارمی ترسم…

 

رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند…

من از گرداندن یوسف، سر بازار، می ترسم…

 

همه گویند این جمعه بیا، اما درنگی کن…!

از اینکه باز، عاشورا شود تکرار، می ترسم…

 

سحر شد، آمده خورشید، اما آسمان ابریست…

من از بی مهری این ابرهای تار، می ترسم…

 

تمام عمر، خود را ، نوکر این خاندان خواندم…

از آن روزی که این منصب کنم انکار، می ترسم…

 

طبیبم داده پیغامم، بیا دارویت آماده است…

از آن شرمی که دارم از رخ عطار، می ترسم…

 

شنیدم روز و شب از دیده ات خون جگر ریزد…

من از بیماری آن دیده ی خونبار، می ترسم…

 

به وقت ترس و تنهایی، تو هستی تکیه گاه من...

مرا تنها میان قبر خود نگذار، می ترسم......

 

دلت بشکسته از من، لکن ای دلدار، رحمی کن…

که از نفرین و از عاق پدر، بسیار می ترسم…

 

هزاران بار رفتم من ، ولی شرمنده برگشتم ...

ز هجرانت نترسیدم ولی این بار می ترسم...!

 

دمی وصلم ، دمی فصلم، دمی قبضم، دمی بستم…

من از بیچارگیِ آخرِ این کار می ترسم...