حرمتش را، خیمه اش را، لشکرش را...بگذریم


کینه ی شمشیر زن ها اکبرش را...بگذریم


قاسمش را ضربه ها هم قامت عباس کرد


تیر بی رحمی گلوی اصغرش را...بگذریم


گوشه گودال بود و سایه ای نزدیک شد


روبرویش ایستاد و خنجرش را...بگذریم


عرش می لرزید حتی اعتنایی هم نکرد


گر چه از هر سو صدای مادرش را... بگذریم


چشمشان پیراهن صدپاره ی او را گرفت


چشم مردی هم گرفت انگشترش را...بگذریم


تا بیامیزند با هم استخوان و خون و خاک


اسبها را تاختند و پیکرش را...بگذریم


باز آتش کار خود را کرد و صحرا تار شد


ناله های دخترانش خواهرش را...بگذریم


کاروان آماده ی فریاد بود و ناگهان


روبروی محمل خواهر سرش را...بگذریم


بگذریم از کوفه و از شام، اما آنچه شد


می سپارم دست قلبم باورش را، بگذریم


عاقبت کنج خرابه، نیمه شب، دختر که دید-


چشم و ابروی پر از خاکسترش را...بگذریم


شاعرت انگشتهایش داغ شد، از تو نوشت


این غزل باروت بود و دفترش را...بگذریم